در آهني سبز رنگ كه باز شد انگار مرگ با همه سردي و بيرحمياش يكباره تهمانده زندگي باقيمانده را در خود فرو برد. صداي دريچه آهني و كشيده شدن كف تخت آلومينيومي آمبولانس بهشت معصومه (س) به دريچه يك متر در يك متر سالن تطهير آخرين نُتي است كه هر كس از زندگي ميشنود و ميرود تا چند ساعت آخر زندگياش را هم بگذراند و برود.
نفسم بند ميآيد، چادرم را جمع ميكنم و وارد ميشم و به چهره آدمهاي اطرافم نگاه ميكنم، سلامم را پاسخ ميدهند. مرد قد بلند با لباس سر تا پا سپيد و چكمههاي سياه جوانتر از آن است كه تصورش را ميكردم. نوشته تابوتهاي پشت سرش سردي سالن را بيشتر به رخم ميكشد " خوشا به حال كساني كه گناه را براي چنين روزي ترك كردهاند".
روي بعضي از كاورها با خط درشتتري نوشته كرونايي و راهشان از بقيه جدا ميشود. دنبال يكي از كروناييها راه مي افتم، تخت را هل ميدهند پشت پرده، مسئول بخش بانوان پرده را كنار ميزند و چهره به چهره ميشويم. تنها جايي است كه پيرترها نه جانش را دارند كار كنند و نه دلش را.
لبخندش حتي از پشت ماسك چند لايه و شيت هم قابل تشخيص است. جواني صورتش، مرگ را به سخره گرفته است. ميگويد ۱۰ سال است اينجا خدمت ميكند. هر ۵ نفرشان جوان هستند و ميگويند كارشان را دوست دارند مگر وقتي كه بچهاي را براي تطهير ميآورند.
دورم كه جمع ميشوند بوي كافور و سدر قويتر از گذشته ريههايم را پر ميكند، تقريباً هر پنج نفرشان هم سن و سال هستند، فقط يكي كه از همه با سابقهتر است ميگويد شغلش را از همه پنهان كرده است، دورتر از همه و پاي آخرين سكو ايستاده و گرههاي آخر كفن زني حدود چهلساله را محكم ميكند.