سه شنبه ۰۴ اردیبهشت ۰۳

روايتي از غسالخانه بهشت معصومه (س) قم

۵۴ بازديد

در آهني سبز رنگ كه باز شد انگار مرگ با همه سردي و بي‌رحمي‌اش يك‌باره ته‌مانده زندگي باقي‌مانده را در خود فرو برد. صداي دريچه آهني و كشيده شدن كف تخت آلومينيومي آمبولانس بهشت معصومه (س) به دريچه يك متر در يك متر سالن تطهير آخرين نُتي است كه هر كس از زندگي مي‌شنود و مي‌رود تا چند ساعت آخر زندگي‌اش را هم بگذراند و برود.

نفسم بند مي‌آيد، چادرم را جمع مي‌كنم و وارد ميشم و به چهره آدم‌هاي اطرافم نگاه مي‌كنم، سلامم را پاسخ مي‌دهند. مرد قد بلند با لباس سر تا پا سپيد و چكمه‌هاي سياه جوان‌تر از آن است كه تصورش را مي‌كردم. نوشته تابوت‌هاي پشت سرش سردي سالن را بيشتر به رخم مي‌كشد " خوشا به حال كساني كه گناه را براي چنين روزي ترك كرده‌اند".

روي بعضي از كاور‌ها با خط درشت‌تري نوشته كرونايي و راهشان از بقيه جدا مي‌شود. دنبال يكي از كرونايي‌ها راه مي افتم، تخت را هل مي‌دهند پشت پرده، مسئول بخش بانوان پرده را كنار ميزند و چهره به چهره مي‌شويم. تنها جايي است كه پيرتر‌ها نه جانش را دارند كار كنند و نه دلش را.

لبخندش حتي از پشت ماسك چند لايه و شيت هم قابل ‌تشخيص است. جواني صورتش، مرگ را به سخره گرفته است. مي‌گويد ۱۰ سال است اينجا خدمت مي‌كند. هر ۵ نفرشان جوان هستند و مي‌گويند كارشان را دوست دارند مگر وقتي‌ كه بچه‌اي را براي تطهير مي‌آورند.

دورم كه جمع مي‌شوند بوي كافور و سدر قوي‌تر از گذشته ريه‌هايم را پر مي‌كند، تقريباً هر پنج نفرشان هم سن و سال هستند، فقط يكي كه از همه با سابقه‌تر است مي‌گويد شغلش را از همه پنهان كرده است، دورتر از همه و پاي آخرين سكو ايستاده و گره‌هاي آخر كفن زني حدود چهل‌ساله را محكم مي‌كند.

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در مونوبلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.